در این روز و روزگار عاشق شدن حکایت غریبی شده است ، اگر کسی به من بگويد عاشق شده ام و معشوقم هم مرا دوست دارد ، حاضر است پا به پای من بماند و تلاش کند تا با هم به جایی برسیم ، تردید می کنم مبادا اشتباه شنیده باشم یا او حرف دیگری گفته و من مقصودش را نفهمیده ام .
" عشق " به کلمه نا آشنایی در گوش همه ما تبدیل شده است . عاشق شدن معنا هاي مختلفی به جز آن چه باید داشته باشد را برایمان تداعی می کند و از همه این ها مهم تر و دردناک تر غریبه شدن ما با این کلمه زیباست . وقتی کلمه عشق بر زبان کسي جاری می شود جوری نگاهش می کنیم که انگار با زبان اقوام منقرض شده در پیش از تاریخ با ما سخن گفته است ، و البته شاید هم کمی حق داشته باشیم . مگر در این دوره و زمانه عاشق شدن و عاشقی کردن یا اصلا به عشق فکر کردن معنا دارد ?
مهربانانه ترین توصیه به آدمی که او برایت از عشق می گوید این است : برو فکر خربزه کن ، نه خیر ببخشید این جور باید نوشت : برو فکر نان کن که خربزه آب است !
در این شرایط بسیار بد اقتصادی با این هزینه های بالا ازدواج کردن و زن گرفتن و حتی شوهر کردن یا تشکیل خانواده دادن بیشتر به یک شوخی شبیه است شنیده اید می گویند : گذشت آن زمانی که سان گذشت ? ....
حالا و در این زمانه وانفسا اول از همه عشقی نیست اگر هم عشقی پیدا شود که عشق باشد تا تبدیل شدنش به عاملی برای تشکیل خانواده و یک زندگی پایه گذاری شده بر اساس عشق و محبت فاصله ها بسیار است .
همیشه از خودم می پرسم چه شده که این اتفاق افتاده ? کجای کار لنگ می زند ? ما چه کرده ایم که به چنین عقوبتی دچار شده ایم ? چرا باید ساده ترین و زیبا ترین پیوند در زندگی آدم ها با چنین سرنوشت شومی مواجه باشد ?
برای یافتن پاسخ این پرسش ها هر کسی راهی را نشان می دهد . بعضی ها حتی گناه را به گردن شبکه های اجتماعی می اندازند و می گویند این مشکلات همه ناشی از توطه های کشورهای غربی است یا می گویند دوره و زمانه بد شده ، آدم ها بدتر اما هیچ کس نیست که بگويد چرا " ما " بد شدیم و یا چرا تحت تاثیر مثلا رسانه ها یا شبکه های اجتماعی که حدود فرهنگ و سنت ها و جامعه ما را تهدید می کنند قرار می گیریم ? خدا می داند پاسخ کجاست اما هر چه که هست جای خیلی خیلی دوری است و از دسترس عموم مردم ما به دور ....
نظرات شما عزیزان: